، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

مبیناجان

اولين شهربازي

ديروز براي اولين بار با بابايي و ماماماني رفتيم شهربازي . تو شهر بازي يك جايي بود كه پر توپهاي كوچيك بود كه ني ني ها مي پريدن توش و با توپها بازي مي كردن ماماني هم من و به زور برد اونجا و گذاشت تو توپها. بیچاره مامانی واسعه خودش حسابي ذوق كرده بود، ولي من خيلي ترسيده بودم براي همين گريه كردم . واسعه همين  ماماني من و برداشت و نشستم بيرون و از اونجا ني ني ها رو تماشا كردم. بعد از استخر توپ رفتيم باغ وحش پرندگان و حيوانات، خيلي جالب بود آخه اولين باري بود كه من حيوونا (ميمون - شير - گرگ - سگ - جغد - طاووس - خرس - لك لك - پليكان - مرغ عشق - و ... )  رو از نزديك مي ديدم . بعد از باغ وحش هم حسابي تو چمن ها بدو بدو كرد...
31 ارديبهشت 1390

عاشقانه هاي مادر و پدر

  عزیزترینم دخترکم با تو هستم گلم با خود خودت مبينا جان نمی دانم اگر نبودی تا به حال چه می کردم دخترم وقتی می بینم چطور در آغوشم پنهان می شوی و من را مامن خود می دانی از ته دل به خود می بالم و به این می اندیشم که تو من را برای همیشه از آن خود می دانی ومن برای همیشه در گوشه ای از وجودت خواهم بود تا ابد ..... همیشه در ذهنم دختری را می پرورانم که از زندگی ای که دارد راضی و به آنچه دارد قانع باشد و زیاده خواهی نداشته باشد و به آنچه پدر و مادرش در اختیارش می گذارند قانع باشد حد و حدود خودش را بداند و پا را فراتر نگذارد نمی دانم که تو در آینده این چنین خواهی بود یا نه ......... در هر صورت تو گل ناز منی و من تو را همیشه دوستت ...
27 ارديبهشت 1390

من و پرهام

سلام ببخشید که چند روزی نبودم آخه یک کوچولو سرما خودم . جمعه مامان جون و نسرین خاله و پرهام اومده بودن خونه ما. پرهام و من یک کم شلوغی کردیم آخه همش بهونه می گرفتیم و هی گریه می کردیم . آخه من که سرما خورده بودم و حوصله نداشتم . پرهام هم که همش من بهش گیر می دادم وهرچی دستش برمی داشت ازش می گرفتم ، اون هم تا من و می دید فرار می کرد و قایم میشد و شروع می کرد به گریه کردن. تا عصر هردومون اصلاً نخوابیدیم. عصر بعد از رفتن نسرین خاله اینا ، بایایی و مامانی و من و مامان جون و آنا پنج تایی باهم رفتیم ائل گلی ، خیلی بهمون خوش گذشت، من هم حسابی بدو بدو کردم و بابایی هم هی دنبالم می دوید . راستی بابایی یک بادکنک خوشگل رنگ...
19 ارديبهشت 1390

يك توپ دارم قل قلييه

سلام دیروز چهارشنبه با مامانی و بابایی رفتیم خونه خاله جون خیلی بهم خوش گذشت ، آخه خاله جون و دختر خاله هام (صبورا وسمیرا) خیلی من و لوس می کنن و هر کاری بخوام برام می کنند . راستی توراه بابایی برام یک توپ قرمز خوشگل هم خرید . مرسی بابایی. خاله جون، صبورا ، سمیرا دوستون دارم یک عالمممممممه.
15 ارديبهشت 1390

نوروز ١٣٩٠

سلام من مبینا دختر شیطون و بلا ٢١ ماه و ١٥ روزه هستم . من خیلی دختر بلایی هستم آخه موقع لباس پوشیدن خیلی شیطونی می کنم ، امروزم روز اول عیده و می خواهیم بریم خونه ماماجون عید دیدنی و من طبق معمول شیطونیم گل کرده و هی ژست می گیرم و به بابایی می گم ازم عکس  بگیر     ...
12 ارديبهشت 1390

خاطرات مبینا در سوریه

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. سلام من مبینا ١٧ ماهه هستم. اون روز من و مامانی و بابایی بعد از صبحانه رفتیم بازار حمیدیه آخه مامانی هنوز نتونسته بود صوغاتیاشو بخره واسه همین ماموریت مواظبت از من به عهده بابایی بود تا مامانی بتونه خرید کنه خلاصه رفتیم تو بازار و من تو هر مغازه ای سرک می کشیدم و حواس مامانی رو پرت می کردم و نمی گذاشتم مامانی خرید کنه . خلاصه رفتیم و رفتیم تا انتهای بازار یک جای بزرگی بود که یک عالمه پرنده اونجا بودن و فواره های زیادی روز زمین بودن و پرنده ها از اونجا آب می خوردن . به محض اینکه چششمم به پرنده ها افتاد خیل خوشحال شدم و جیغ بلندی کشیدم و شروع کردم به گرفتن پرنده ها . خلاصه مامانی تا دیدم مشغول بازی هستم...
12 ارديبهشت 1390

مبینا در مهدکودک

 سلام من ازوقتی یک سالم شده می رم مهد کودک نورچشمان آخه تو خونه خیلی حوصلم سر می رفت . این هم عکسهایی که تو مهد کودک ازم گرفتن.     ...
12 ارديبهشت 1390

مبینا در عروسی علی دایی

سلام اینجا من نه ماه و دوازه روزه هستم . اون روز برای اولین بار مامانی من و برده بود یک جای خیلی بزرگ که چراغهای زیادی داشت خیل قشنگ بود . خانمهای زیادی اونجا بودن همگی می زدن و می رقصیدن آخه می گفتن عروسی علی داییه ، من هم تو بغل مامان بزرگم می رقصیدم و هی بشین پا شو می کردم ، زندایی فرانک هم یک لباس سفید پفی پوشیده بود و خیلی خوشگل شده بود .خلاصه اون روز خیلی به من خوش گذشت .     ...
12 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مبیناجان می باشد